خداوند....
خدا مشتی خاک را برگرفت.می خواست مسیحا را بسازد ,از خود در او
دمید; و مسیحا پیش از انکه باخبر شود, عاشق شد.
سالیانی ست که مسیحا عشق می ورزد. مسیحا باید عاشق می شد; زیرا خدا در او دمیده است. و هر که خدا در او بدمد, عاشق می شود. مسیحا نام تمام دلدادگان زمین است; نام دیگر انسان.
خدا گفت: به دنیایتان می اورم تا عاشق شوید.
ازمونتان تنها همین است :عشق.
و هر که عاشق تر امد, نزدیک تر است. پس نزدیک تر ایید. نزدیک تر.
عشق, کمند من است. کمندی که شما راپیش من می اورد.
کمندم را بگیرید. و مسیحا کمند خدا را گرفت.
خدا گفت :عشق گفت وگوست; گفت وگو بامن. با من گفت وگو کنید.
و مسیحا تمام کلمه هایش را به خدا داد. مسیحا هم صحبت خدا شد.
خدا گفت :عشق, همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند.
و مسیحا مشتی نور شد در دستان خدا.